همنونطور که قول داده بودم یه چند تا از خاطرات الینا رو امروز مینویسم وتو وبلاگ قرار میدم امروزمادرم برای افطار داشت گوشت خرد میکرد وازمنم خواست تاکمکش کنم منم رفتم تا کمکش کنم الیناهم پیشمون بود وداشت بازی میکرد و وقتی دیدکه منو مادرم داریم گوشت خرد میکنیم اومد پیشمون ومیخواست باگوشتا بازی کنه منم به خاطر اینکه الینا دستشو به گوشت نزنه نگهش داشتم ولی خوب دیگه سلاح بچه ها گریه کردنشونه وباگریه کردن میخوان کارشونو بکنن الینا هم گریه کردوبه همین خاطر مادرم گفت ولش کن وبعدش هم گوشتو گذاشت جلو الینا وگفت که بازی کنو هروقت بازیت تموم شدبذار ماکارمونو بکنیم الینا هم شرو کرد به بازی ولی هروقت که دستشو میاورد تابا گوشت بازی کنه میدیدکه نرمه وزو...